ماندگار



با سلام  

میخوام داستان بنویسم ،اولین داستانم هست پس منتظر انتقادادتون هستم ((:

الکی مثلا وبلاگم دنبال کننده داره:)))

خوب خودم انتقاد میکنم:)

کودک و هزارراهی

 

مقدمه :

قصه های مادربزرگ همیشه دوتا راه داشت ؛یکی راه خیر و دیگری راه شر 
راه خیر همیشه به خدا می رسید ؛برامون دلنشین و جذاب بود اما راه شر؛راه شیطون بود و تو قصه های مادربزرگ زشت و بد شکل! 
بزرگتر که شدیم هنوز هم توهم اینو داشتیم که راه خیر و شر دوتا راه جدا از همدیگه است؛راهی که هیچوقتِ هیچوقت نمیتونن کنار هم باشن غافل از اینکه توی زندگیمون با یه هزار راهی مواجه ایم «هزار راهی خیر‌ و شر»
هزار راهی که گاهی مارو مغلوب خودش میکنه ، فاصله خیرو شرش اندازه یه تار موئه ، و روز به روز پیچیده و پیچیده تر میشه
بعضی از آدم ها اونقدر کلافه و سردرگم میشن که از یاد میبرن به خاطر کی به جنگ با این هزار راهی اومدن ؛ گروهی از ادما با تفکر ،گروهی با تقلید از بزرگان ، گروهی با حرف دل ،خلاصه هرکسی با یه روشی راهی رو انتخاب میکنه
اما کودکی از قصه های مادربزرگش به این هزار راهی رسیده و با حیرت به آدم هایی  که هر کدوم راهی رو انتخاب کرده بودند نگاه میکرد و با خودش میگفت :
«کدوم راه خیره؟ من با خدا کار دارم»
 

و

 


بخش اول  

دخترک عروسکش رو محکمتر بغل کرد و از هزار راهی کمی فاصله گرفت 
از شروع کردن میترسید؛ از اینکه مبادا راهی رو بره که به مقصد نرسه ،با ترس به  ادم های اطرافش که هراسان راهی رو انتخاب میکردن نگاه میکرد عروسکش رو نوازش کرد و گفت: «نگران نباشیاااا بالاخره راه خونه خدارو پیدا میکنم بعد میریم پیشش »
با گفتن این جمله انگار که جون تازه ای گرفته بود به ادمها با دقت نگاه میکرد تا متوجه بشه سرانجام راهی که رفتند چی میشه ولی همه ادما بعد از مدتی جلوچشمای دخترک گم میشدند و معلوم نبود کجا میرن 
بغض مهمون گلوی دخترک شده بود زانوهاشو بغل و  بارون چشماش گونه هاشو نوازش میکرد که مبادا احساس تنهایی کنه! 
زیر یک درخت تنومند و قوی پناه گرفته بود ، احساس میکرد یه نفر با لبخند نگاش میکنه به اطرافش نگاه کرد ولی همه ادم ها بی توجه به دخترک راهی رو میرفتند ولی همچنان اون نگاه و توجه بود 
انگار کسی که هم بود و هم نبود با ذوق و مهربونی خاصی به دخترک زل زده بود 
دختر کلافه شده بود یهو فریاد زد «خدایاااااا کجایییی ؟! منم سوفیاااا اومدم که پیدات کنم! کدوم راه به تو میرسه؟! کمکم کن»
توجه ادمای اطرافش بهش جلب شده بود یه عده با پوزخند بهش نگاه میکردند انگار که چیز مسخره ای گفته باشه ،یه عده با مهربونی دستشونو به سمت سوفیا دراز کرده بودند تا کمکش کنند !
ولی باید به کی اعتماد میکرد؟ هرکدوم راهی رو میرفتند سوفیا ترسید و بی توجه به اونا با خدا حرف میزد« خدایا تو چه شکلی هستی؟ چه طوری پیدات کنم؟ خونت کجاست؟ میشه یکی رو بفرستی بیاد دنبالم؟اخه من که تاحالا تورو ندیدم! اخه.»
صدای خنده مردی سوفیا رو به سکوت واداشت ، با اخم بهش نگاه کرد که باعث شد مرد بیشتر بخنده،
بعد از چند دقیقه کنارش نشست و برگه ای رو به دست دختر داد که روش نوشته بود («لا یحیطون به علما[1]، بر خداوند احاطه علمی پیدا نمی کنند» و شاید به همین دلیل است که قرآن مجید در معرفی خدا از طریق بیان صفات جمال و جلال نظیر غنی، علیم، حکیم، سمیع، بصیر، علی، کبیر، رحمن، رحیم، کبیر، خالق، فاطر و. به معرفی خدای متعال پرداخته است.[2] علاوه اینکه انسان از طریق حواس با اشیاء خارجی ارتباط برقرار می کند و معرفتی بدست می آورد و ذات خداوند تبارک و تعالی شبیه و مانند هیچ چیز نیست «لیس کمثله شی».[3])

سوفیا هنوز خوندن و نوشتن بلد نبود برای همین به دنبال مرد دوید«آقا آقا روی این برگه چی نوشته ؟! ادرس خداست؟! » 
مرد ایستاد : نه جواب سوالته! خدا شکل خاصی نداره ،ماها اصلا خدا رو ندیدیم و نمیتونیم ببینیم بذار برات ساده تر توضیح بدم

پسر بچه ای که لباس کهنه ای به تن داشت مرد رو صدا کرد :آقا کمکم میکنی؟ مادرم مریضه و 
مرد نذاشت حرف پسر بچه تموم بشه فقط ازش خواست راه خونه اشون رو بهش نشون بده و سوفیا رو فراموش کرد 
سوفیا که احساس میکرد اون مرد چیزی از خدا میدونه به دنبال اونا راه افتاد 
در راه کنار مغازه ای ایستادند و خرید کرد با پسر به خانه ای قدیمی رسیدند مرد داخل نرفت مبلغی از کیف پولش بیرون آورد و در کیسه های خرید گذاشت پسر رو فرستاد داخل تا به مادرش بگه بیاد بیرون در همین حین از اونجا دور شد 
دختر یاد قصه های مادر بزرگ افتاد بزرگ مردهایی که به خدا میرسیدن اینچنین بودن از اینکه راه رو درست شروع کرده بود خوشحال بود 
صدای الله اکبر در فضاپیچید مرد ایستاد از مغازه داری پرسید آقا مسجد کجاست؟! 
مغازه دار به سمتی اشاره کرد«همین کوچه رو تا آخر برو بعد دست راست دیگ مسجد مشخصه »
مرد با تواضع خاصی«ممنون از راهنماییتون»
مغازه دار«التماس دعا» 
مرد گام هاشو بلند برمیداشت تا سریعتر به مسجد برسه سوفیا که عروسکش رو تقریبا زیر بغل زده بود تند تند میدوید ک مبادا این ادم که نشونه خدارو داره گم کنه 
بالاخره رسیدند به مسجد بعد از نماز  مرد راهی که اومده بودن رو برگشت سوفیانگران بود دلش شور میزد 
مرد و سوفیا با یه چند راهی شلوغ مواجه شدند سوفیا خیلی مراقب بود که پهلونِ خدا دوست قصه های مادربزرگش رو گم نکنه 
بالاخره به خونه رسیدن اما همه جا تاریک بود ،مرد ابروهاشو بهم گره زد ،ادم های اون خونه انگار با اومدن اون مرد خنده هاشون رو فراموش کرده بودند،صدای فریاد مرد بر سر زنی باعث شد سوفیا عروسکش رو به زمین امانت بده و با دستاش سپر گوشش بشه ، پر از ترس بود نکنه این مرد همون مرد خدا دوست نبوده؟ نکنه تو شلوغی گمش کرده؟!
یادش افتاد که مادر بزرگش همیشه پدرش رو نصیحت میکرد و میگفت :قرآن مجید به مردان چنین دستور می‌ده 

وَعاشِرُوهُنَّ بِالمَعْرُوفِ.

با ن، به (خوبی) معاشرت کنید.

پس یعنی این راه مال خدا نیست ! اون با زنش به خوبی رفتار نمیکرد!!!
سوفیا هراسان عروسکش را درآغوش کشید و از مرد دور شد 
هنوز هم صدای توهین های زشت مرد میومد

کوچه های اونجا خیلی ترسناک بود از اکثر خونه ها صدای فریادی به گوش میرسید 

چیزی عجیبی توجه سوفیا رو به خودش جلب کرد

 

ادامه دارد.

 

 

[1] ـ طه، 110.

[2] ـ تفسر نمونه ج 14، ص 161.

[3] ـ شوری، 11

 


 سلااااااااااااااام

تولدت مبارک دکتر بانوووو

بانوی زمستانی خوشحالم از اینکه کنارمون هستی

این عکس الان استوری وات ساپمه با عنوان «دکی جون تولدت مبارک» وات داری بیای ببینی؟!

تولد تولد 

تووولدت مبارکککک

بیا شمعا رو فوت کن 

نه نه نیاااا کیک نخریدیم 

کروناااایییی بود

الهی صددددسال زنده باشی 

دراخر اینکه تلگرام دلیت زدم 

چون احتیاج دارم یه مدت رو خودم کار کنم 

امیدوارم بدون اطلاعت دلیت کردم ناراحت نشده باشی

بوس بوس 

 

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

معرفی محصولات زناشویی مجاز وبلاگ رسمی «مسعود همّت زاده» سایت اینترنتی سرد هر آنچه برای موفقیت به آن نیاز دارید برای زیبایی جسم و روح خود فکری کنید سونیک ایرانیک | Sonic Iranic اخبار چین سریال های ترکی جدید بازار و تجارت - بورس نگار شـــهـــری درآســـمـــــان